بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

کارگاه مامان الهام ودخملش بهینا

از اونجایی که شما خیلی بازی گوش شدی وخوب وظیفه هرمادری که وسایل راحتی بچه اش رافراهم کنه چندوقتی هست که باهم بازی های خاص می کنیم  مثلا چندروز پیش چندتاکاسه بهت دادم توی هرکدومش یکمی خوراکی های مایع ریختم مثل سس های مختلف آب  شیر ماست رب گوجه فرنگی  بعددادم به شما باهاش بازی کنی شماهم یک دل سیر بازی کردی اینقدر بهت خوش گذشت که یادم رفت عکس بگیرم  یاوقتی میریم خانه مادر آب رنگ می بریم داخل حمام دستهامون رورنگی می کنیم می زنیم به دیوار این هاروعکس گرفتم البته بادوربین مادر که بعدامی گذارم دیروزهم خمیربازی کردیم خاله عاطفه واسه دخملیم همون اوایل خمیربازی خرید اما چون هنوزکوچولوهستی خودم خمیردرست کردم این جوری آب...
11 شهريور 1392

خانوم خانومای بنده

خانوم خانوما خانومی شده   خودش کتاب می خونه خود ش غذامی خوره خودش کثیف کاری می کنه خودش هزارتاکارمی کنه      تل سرش روازسرش برنمی داره دیگه   خودش قطارمیسازه   هرچی ام که می خوره لبهاشو جمع میکنه میگه توش یعنی ترش   ...
8 شهريور 1392

شیرین زبون مامان

اینقدربلاشدی که نگو همه چی میگی طوطی خانومی شدی واسه خودت  میریم توکوچه دادمیزنی اوبه اوجااااایییییی بیا یعنی گربه کجایی بیا بعدم خودت هی میگی موووو موووو دیروز رفتیم خانه مادر دوتایی یک دوساعتی رفتیم وبرگشتیم حالاکه هواخنک  بهترمیشه رفت واومد بین راه توی اتوبوس کیف پولم رودادم بازی کنی عاشقه این هستی که پول هاش رودربیاری دوباره بگذاری توش  یک کارت دراوردی ازهمون دور دستهای خوشگلت رودراز کردی می خواستی بدب به آقای راننده بهش میگفتی بفرمایید الهی مامان فدات بشه که سریع کارهای مامان راتقلید می کنی  وقتی هم پیاده شدیم گفتی ممنون  اولش بامادررفتیم واسه مدرسه مهربد لباس وکیف خریدیم  بعدشم رفتی...
7 شهريور 1392

دوباره عکس

  عاشقه گردن بندوگوشواره وانگشتروعینک وساعت هستی   اینم سبدبازی بهینایی ومهربد       هرچی بهیناازعکس بدش میادمهربدعاشقه اینکه ÷ژست بگیره ازش عکس بگیرند این عکس رومهربدگرفته بهش میگم عمه آخه این عکس به چه دردی می خوره میگه بعدهاکه بزرگ شد ببینه چقدرواسش زحمت کشیدی هزارباردرروز میگه مامانه آب بده تازه شیرخوردن هاشم بایدبگیریم ...
4 شهريور 1392

مریضی ..

بالاخره بعداز تقریبا یک هفته گلاب به رویتون اسهال دیشب رفتیم کلینیک کودکان توحید بعداز کلی معطلی به دلیل شلوغ بودن کلینیک نوبت ماشد وشما مثل همیشه گریه راسردادی ومن اصلا نفهمیدم دکترچی میگه ...  تااونجاییکه فهمیدم دکترگفتن ظاهرا مشکلی نیست اما چون اسهال بایدآزمایش بشه ...امیدوارم چیزی نباشه  دیشب توکلینیک باهمه نی نی هامی خواستی دوست بشی اما بقیه نی نی ها بادخملیمم دوست نمی شدند ازهمه هم شیطون تربودی دوسری  پله به فاصله چندمتری از هم اونجا بود کنارشون هم رامپ بود مثله فرفره می دویدی از رامپ بالا از پله ها می آمدی پایین دوباره از اون یکه پله می رفتی بالا از رامپ می آمدی پایین وهمه نی نی هاومامان هاشون محوتماشای شما باباهم ک...
1 شهريور 1392